قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

این روزها بحث و سرگرمی بعضی از پرستاران، غیبت در مورد دکتر (مهسا آراسته) بود. او در بیماریهای زنان و زایمان تخصص داشت و به تازگی عضو کادر پزشکی بیمارستان سینا گشته و در آنجا، انجام وظیفه می کرد. ظاهر زیبایی داشت و رفتارش تحسین اکثر آنهایی که دور و برش بودند را برمی انگیخت.
میترا همراه پروانه، سرگرم تعویض پانسمان محل عمل یکی از بیماران بود که به نحوی سر صحبت را باز کرد و به صورتی که جز همکارش، کسی صدای او را نشنود پرسید:
- جدیدا متوجه رفت و آمدهای دکتر آراسته به قسمت ما شدی؟ من نمی دانم بیماری زنان چه ربطی به بیماریهای کلیوی دارد که او به هر بهانه ای به سراغ دکتر رئوف می آید و از او کمک می خواهد.
- شاید ربط دارد ولی من و تو از آن بی خبریم.
نحوه ی گفتار پروانه نشان می داد از ادامه ی این گفتگو خوشش نمی آید، اما میترا ول کن نبود، او با شیطنت خاصی گفت:
- چرا نمی گویی اگر انسان بخواهد ربط پیدا می کند؟
جئاب پروانه با نگاه ملالت باری همراه شد.
- میترا جان، تو به همه ی روابط بدبینی، این اخلاق پسندیده نیست. تو از کجا با این اطمینان صحبت می کنی؟ شاید دکتر آراسته به خاطر یک سری مشکلات به سراغ همکارش می رود.
میترا پوزخندزنان گفت:
- تو هر چه دلت می خواهد مرا سرزنش کن، ولی یک روز به تو ثابت می کنم که در مورد آنها اشتباه نمی کردم.
- فرض کنیم حق با تو باشد، مگر چه اشکالی در این دیدارها هست؟ بالاخره هر آشنایی با همین دیدارها شکل می گیرد و آخرش به ازدواج منتهی می شود.
چشمان ناباور میترا به او خیره ماند.
- واقعا برای تو فرقی نمی کند؟!
- مسلم است که فرقی نمی کند، چرا این موضوع باید برای من مهم باشد؟!
قیافه میترا حالت شرمندگی به خود گرفت.
- پروانه جان، من یک عذرخواهی به تو بدهکارم، چون فکر می کردم بین تو و دکتر رئوف، صمیمیتی پیش آمده. این فکر از وقتی قوت گرفت که دیدم تو با علاقه از دخترش نگهداری می کردی... البته این من تنها نبودم که مرتکب خطا شدم. متاسفانه این موضوع تا مدتی سوژه ی صحبت بعضی از همکاران هم بود... گر چه همه ی آنها می دیدند که تو در برخوردهایت با دکتر، چقدر خشک و رسمی هستی، ولی...
میترا می دید که با هر کلام او، چهره ی پروانه برافروخته تر می شود. زمانی که می خواست اطراف گاز را بچسباند، دستهایش به وضوح می لرزید و مشکل می توانست نوار چسب را از هم جدا کند.
- پروانه... از دست من دلخوری؟ من دوست احمقی هستم، والا چطور چنین برداشتی کردم. باور کن دست خودم نبود، بیشتر مواقع به خودم می گفتم، پروانه اهل این حرف ها نیست ولی هربار نگاه های دکتر را به تو می دیدم، در مورد این موضوع شک می کردم.
- بس کن میترا... این هم یکی دیگر از آن برداشت های غلط تو است والا نگاه های او به من هیچ حالت خاصی ندارد.
پروانه وسایل پانسمان را جمع آوری کرد و با غیظ خاصی به راه افتاد. میترا تقریبا دنبالش می دوید، با خارج شدن از بخش، بازویش را کشید و او را متوقف کرد. می دانست پروانه مهربان تر از آن است که گناهش را نبخشد. برای همین با خیره شدن به چشم های او، لبخند پرمهری به رویش زد و گفت:
- حق نداری از من دلگیر بشوی، تو تنها دوست خوب من در این جا هستی نمی گذارم به خاطر یک مشت حرف های هیچ و پوچ، دوستی ما به هم بخورد... اگر آشتی هستی، لبخند بزن، بدجور اخم کردی.
پروانه صداقت او را دوست داشت و پی برده بود که دختر ساده و بی آلایشی است برای همین با لحن آرامتری گفت:
- قول بده که دیگر درباره ی من از این فکرها نکنی.
میترا حالت بامزه ای به خود گرفت و گفت:
- در مورد تو، قول می دهم اما، متاسفانه درباره ی دکتر رئوف نمی توانم این کار را بکنم چون هنوز معتقدم که وقتی به تو نگاه می کند چشم هایش برق خاصی دارد.
پروانه دوباره به راه افتاد و گفت:
- اگر اینها خیالات نیست، چطور خود من تا به حال متوجه این برقی که تو می گویی نشدم؟
چشمان میترا حالت زیرکانه ای به خود گرفت و گفت:
- اگر فقط یک بار موقع حرف زدن، سرت را پائین نیندازی، مطمئنم که متوجه آن می شدی...
پروانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من ترجیح می دهم این کار را نکنم چون اصلا از نگاه مستقیم به مردها خوشم نمی آید، به تو هم توصیه می کنم بعد از این حجاب نگاهت را بیشتر حفظ کنی.
ظاهرا میترا به یاد مطلب خاصی افتاده بود، چون به دنبال فکری که از سرش گذشت گفت:
- راستی پروانه...، اگر در مورد یک موضوع خصوصی، سوالی بکنم ناراحت نمی شوی؟
- بستگی دارد که درباره ی چه مطلبی باشد! اگر مربوط به زندگی خود من است نه، می توانی هر چه می خواهی بپرسی.
- درباره ی آمدن کیوان به اینجاست، حقیقتش از آن روز تا به حال خیلی دلم می خواست علت آمدنش را بپرسم ولی... خجالت می کشیدم.
پروانه از کنجکاوی او خنده اش گرفت ولی لبخندش را خورد و گفت:
- تو که معمولا در حدس زدن استادی، چطور در این مورد هیچ حدسی نزدی؟
آن دو به قسمت دستشویی رفتند، مشغول شستشوی دست بودند که میترا گفت:
- راستش یک حدسهایی زدم، ولی نمی دانم تا چه حد به واقعیت نزدیک شدم.
- خوب، می توانی حس ششمت را امتحان کنی، اول تعریف کن ببینم تو چه حدسی زدی... اگر اشتباه کرده بودی، آن وقت من حقیقتش را برایت تعریف می کنم.
- قبول... البته من فقط اشاره می کنم، خوب.
- خوب، هر طور که دوست داری.
- من فکر می کنم، کیوان آن روز برای... مطرح کردن پیشنهاد...
- حدس می زدم که هنوز حس ششم ات خوب کار می کند. او برای همین آمده بود.
- به چه عالی...! بهتر از این نمی شود.
- بهتر از چی نمی شود؟
- اینکه تو و کیوان، با هم... منظورم این است که او عین کورش است و تو نمی توانی خیال کنی که...
نگاه ملامت بار پروانه، نطق او را کور کرد.
- میترا جان، خود تو حاضری یک عمر با مردی زندگی کنی که ترا به خاطر دختر دیگری دوست داشته باشد نه خودت؟
به دنیال این کلام، قطعه ای از لوله ی دستمال کاغذی را جدا کرد و در حالیکه رطوبت دستهایش را می گرفت، وارد راهرو شد. در آن میان متوجه رفت و آمد عجولانه ی بعضی از پرستاران و سروصدای دیگری مقابل آسانسور شد.
خانم شيفته با عجله، دستوراتي به آنها داد و به سوي راهرويي که به اتاق عمل منتهي مي شد، حرکت کرد. رفتار سرپرستار بخش نشان مي داد موقعيت اضطراري است. با وارد شدن چند برانکادر که حامل سه مصدوم بود، پوانه دانست که حدسش درست بوده است. دو سرنشين موتور سيکلت و راننده ي سواري، هر سه صدمه ديده بودند، اما حال يکي از دو جوان موتور سوار، خيلي وخيم بود.
اقدامات اوليه به سرعت انجام گرفت و چند پزشک براي رسيدگي به حال مصدومين خود را براي انجام عمل آماده کردند.
پروانه با حالتي معصوم کنار پنجره اي که به فضاي سرسبز بيرون باز مي شد قرار داشت و چشم از تاريکي برنمي داشت. در اين ساعت از شب، محوطه ي بيمارستان در روشنايي لامپ هاي برق، چشم انداز زيبايي داشت اما او نگاهش را از آسمان تيره نمي گرفت. مي دانست که ساعت نوبت کارش تمام شده و همکاران تازه نفس، پست او را تحويل گرفته اند، ولي دلش نمي آمد قبل از مطلع شدن از وضع زخمي ها، بيمارستان را ترک کند. خصوصا وصع آن جواني که يه شدت صدمه ديده بود. با يک نظر به قيافه ي خون آلود او، ياد کورش با تمام قوت در وجودش زنده شد و همه ي وجودش را به لرزه انداخته بود. بايد مي ماند و از نتيجه ي عمل، مطلع مي شد والا اين دلشوره تا صبح عذابش مي داد.
- خانم پرستويي، شما هنوز نرفتيد؟... سرويس الان رفت.
نگاه اشک آلودش به عقب برگشت. خانم شيفته داشت با تعجب نگاهش مي کرد. اين روزها، احترام خاصي در رفتار و گفتارش حس مي شد و مثل سابق ستيزه جو به نظر نمي رسيد.
رطوبت زير چشمهايش را پاک کرد و گفت:
- منتظرم ببينم نتيجه ي عمل چه مي شود.
سرپرستار به کنارش آمد و با تکيه به ضلع ديگر پنجره، با لحن خسته اي گفت:
- خيلي طول کشيد، الان چند ساعت است که آن تو هستند خدا کند کاري از پيش ببرند. حال يکي شان خيلي وخيم بود.
- حتما شما هم براي همين نرفتيد؟
- فکر مي کني فقط خودت عاشق کارت هستي؟
براي اولين بار شاهد تبسم کمرنگي بر روي لب هاي او بود.
- مگر احمق باشم که نفهمم شما چقدر به اين کار علاقه داريد، اين همه سخت گيري فقط مي تواند به همين دليل باشد.
- شنيده بودم دختر مهرباني هستي، ولي تا اين حدش را باور نمي کردم... با اين حساب از دست من دلگير نيستي؟
- بگذاريد اعتراف کنم که بعضي وقتها بيش از حد سخت گير مي شديد، با اين حال، چون رفتار شما باعث مي شه با جديت بيشتري به کارهايم برسم، واقعا ناراحت نمي شدم.
- اشکال بزرگ ما آدمها اين است که بيش از حد دهن بين هستيم. حالا که حرف به اينجا کشيد بگذار من هم اعتراف کنم که بيشتر وقت ها از عمد به تو سخت مي گرفتم. يادم هست درست چند ماه بعد از آمدن من به اين بيمارستان بزرگداشت روز پرستار انجام شد و تو به عنوان لايق ترين پرستار، جايزه ي اول را گرفتي، آن روز دو سه نفر چنان تصويري از تو براي من نقش کردند که ناخودآگاه کينه ات را به دل گرفتم و با خودم عهد بستم حسابي رويت را کم کنم. اما برخوردهاي متين و خوب تو، در اين مدت به من فهماند که چقدر در موردت اشتباه کردم.
چهره ي پروانه غمگين به نظر مي رسيد، با اين حال لبخند کم جاني زد و گفت:
- خوشحالم که سوتفاهم برطرف شد، اميدوارم بعد از اين دوستان و همکاران خوبي براي هم باشيم.
- مثل اينکه کار عمل تمام شد، بيا ببينيم چه کردند.
پروانه با تبعيت از او به راه افتاد اما وجودش مي لرزيد. آهسته با خود گفت. (خدايا خودت کمک کن)
دکتر رستگار، اولين کسي بود که از آنجا خارج شد. قيافه اش بي نهايت خسته نشان مي داد. تا چشمش به پروانه افتاد، از رفتن باز ايستاد. او با شتاب بيشتري خود را به دکتر رساند، اما زماني که مقابلش رسيد، هيچ نگفت فقط چشمهاي پر اشکش را به او دوخت.
- تو هنوز نرفتي...؟
- نه...، منتظر بودم...
- که از نتيجه ي عمل باخبر بشوي؟... خوشبختانه به خير گذشت، يکي از آنها تا چند قدمي مرگ رفت اما، مثل اينکه هنوز عمرش به اين دنيا بود... در هر صورت خدا خيلي رحم کرد... از خانواده هايشان چه خبر؟
شيفته گفت:
- همه پايين جمع شدند. خيلي بي قراري مي کنند.
- برو به آنها خبر بده که همه چيز روبراه است. فردا مي توانند به ملاقاتشان بيايند، اما امشب نه... پروانه، تو هم بيا به من يک فنجان چاي بده که خيلي خسته ام.
پروانه نمي دانست که قصد دکتر، در واقع هم صحبتي و تسلاي اعصاب بهم ريخته ي اوست، خبر نداشت که دکتر با نگاه به قيافه ي غمگين او، پي به افسردگي درونش برده و صلاح نمي داند او را با اين احوال به منزل بفرستد. درست نفهميد چه مدت در اتاق دکتر، به حرفهاي آرامش بخشش گوش داده بود، فقط احساس مي کرد که سبک شده است و از اندوه دقايقي پيش خبري نيست.
وقتي که دکتر با نگاهي به ساعت مچي اش گفت:
- اميدوارم زياد معطلت نکرده باشم، ساعت از ده گذشته.
پروانه با عجله برخاست:
- من وقت شما را بيش از حد گرفتم... بايد زودتر راه بيفتم.
- نمي ترسي اين وقت شب تنها به منزل برگردي؟ من هنوز کمي اينجا کار دارم، وگرنه ترا مي رساندم.
- ممنونم دکتر، اين موقع تاکسي خيلي راحت گير مي آيد، نگران نباشيد.
آنها سرگرم خداحافظي بودند که ضربه اي به در خورد. دکتر رئوف بود، ظاهرا او هم به قصد خداحافظي آمده بود. رستگار که مي دانست او عازم منزل است، پيشنهاد کرد:
- اي کاش مي توانستيد خانم پرستويي را هم با خود ببريد، او از سرويس جا مانده.
- خيلي ممنون، راضي به زحمت دکتر نيستم، گفتم که با يک وسيله نقليه مي روم.

 

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 229
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: